قسمت بیست و سوم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

سپیده، پس از شنیدن اتفاقات آنروز، کمی آرامتر شده بود. آرش، میز غذا را جمع کرده بود و بر روی مبل، لم داده بود و روزنامه می خواند؛ سپیده نیز به او چشم دوخته بود و به حرفهای رامیس، گوش می داد. چقدر به نظرش اسمهای باران و شراره، آشنا می آمد! این دو اسم را کجا شنیده بود!؟... آهان! همان دو نفری بودند که وسط کلاس داستان نویسی، وارد کلاس شدند و .... باران، همان بود که به جز اول کلاس، تا انتها، حتی کلمه ای بر زبان نراند! اما این با آن آدم فعالی که رامیس از او تعریف می کرد، خیلی فرق داشت! سپیده نیز دلش می خواست، باران را ببیند و از شخصیت او سر در بیاورد! این افکار، مانع از آن شدند که سپیده، جریان دعوای رامیس و آمیتیس را بشنود، اما این مسئله آنقدرها هم مهم نبود! آمیتیس، دختر پرافاده ای بود که هیچگاه به سپیده، احترامی نمی گذاشت؛ اما باران به نظر آدم جالبی می آمد! برای سپیده در آن لحظات، باران شخصیتی مرموز و دوگانه بود! کمی شبیه آنچه رامیس تعریف کرده بود و کمی شبیه آنچه در کلاس داستان نویسی دیده بود؛ البته اینها دلیل نمی شد که او اجازه دهد، باران، رامیس را از او برباید! اما در عین حال، بدش نمی آمد، با باران نیز آشنا شود! شاید او هم می توانست دوست خوبی برایش باشد!

مکالمه تلفنی رامیس و سپیده که به پایان رسید، رامیس به تختخوابش رفت و به زیر پتو خزید. سپیده، هیچکدام از حرفهای آرامش بخشی را که او انتظار داشت، به او نزده بود! درواقع، سپیده به طرز عجیبی، ساکت بود! اصلاً به حرفهایش گوش داده بود؟! فردا صبح، کمی زودتر به دانشگاه می رفت، تا قبل از کلاس فیزیکش، او را ببیند؛ چرا سپیده، آنقدر عجیب رفتار کرده بود؟!... دیگر حوصله ای برای مرور درسهای آنروزش را نداشت! خوابیدن خیلی بهتر از درس خواندن بود! فردا با انرژی و حوصله بیشتری، به سراغ علم و دانش می رفت.

سپیده به کنار آرش رفت، هنوز با افکار خودش کلنجار می رفت:" آرش! یه کم بخز!" آرش، کمی بر روی مبل جا به جا شد و کامل بر ان دراز کشید و سرش را روی کوسن گذاشت و بازویش را برای سپیده دراز کرد تا سرش را بر روی آن بگذارد. هنگامیکه سپیده در آغوشش دراز کشید و سرش را بر روی بازوی او گذارد، آرش، ساعد دستش را بالا آورد و با آن بقیه روزنامه ای که به دست دیگرش بود را در دست گرفت و به خواندنش ادامه داد. سپیده، همانطور غرق در افکارش پرسید:" آرش!... چرا رامیس، یکیو که تازه امروز ملاقات کرده، بیشتر از من دوست داره!؟" آرش، روزنامه را پائین آورد و به سپیده نگاه کرد؛ پس قضیه این بود که سپیده را تا این حد عصبانی کرده بود! حالا او چکار می توانست بکند!؟ آن دو برای زمانی طولانی، رامیس را می شناختند و او در حل مشکلاتشان، کمکهای بسیاری کرده بود. آرش، همواره او را دوست و همراه خوبی برای سپیده دیده بود؛ اما این رفتاری که سپیده می گفت از رامیس بعید بود! رامیس، منطقی تر از این حرفها بود! به علاوه، سپیده هم دختر فوق العاده خوب و مهربانی بود، امکان نداشت، رامیس، کسی را به این راحتیها، جایگزین او کند. شاید سپیده، مسئله را اشتباه متوجه شده بود، آهی کشید و پرسید:" رامیس گفت که یکیو بیشتر از تو دوست داره؟!" سپیده نگاه سرزنش آمیزی به او کرد:" به نظرت رامیس، آدمیه که بیاد چنین حرفی بزنه!؟" پس درست حدس زده بود: سپیده از حرفهای رامیس، اشتباه برداشت کرده بود، اما اکنون چگونه باید این را به او می گفت که عصبانی نشود و جنجالی به پا نشود!؟ برای لحظاتی فکر کرد اما چیزی به ذهنش خطور نکرد! به طور کلی از عکس العمل سپیده، هراس داشت؛ پس از مدتی به آرامی گفت:" نمی دونم!" و دوباره روزنامه اش را بالا آورد و مشغول خواندن شد! سپیده از رفتار آرش، حرصش گرفته بود، با حالتی اعتراض گونه گفت:" آرش! دارم باهات حرف میزنما!" و چنگ انداخت و روزنامه را از دستان او بیرون کشید و به روی میز کنارشان انداخت. آرش کمی نگاهش کرد؛ بفرمائید، او هیچکاری انجام نداده بود که مبادا اشتباه نکند و در آخر هم، همه چیز، اشتباه از کار درآمده بود! چرا همیشه اوضاع همین بود!؟





:: موضوعات مرتبط: قسمت 21-25 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 71
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: